خاطرات رایان

وای ناز پسر من چند روز پیش 5 ماهش تموم شد خیلی زود میگذره انگار همین دیروز به دنیا اومد  رایان جون الان من و باباییشو خیلی خوب میشناسه  یه کمی می تونه بشینه و سعی می کنه سر پا وایسته یه ماه دیگه غذا خور می شه  موقع خواب باید حتما آواز بخونه  تا کم کم خوابش ببره  همیشه پسر گلم می خنده  همیشه خندون باشی مامانی 150 روزگیت مبارک راستی این بابای رایان طاقت نیاورد و اخرش موهای رایانو کوتاه کرد ...

سلام خاله جونم یک شنبه 10/15 وارد پنجمین ماه تولدت شدی ....... به سرعت گذشت و من عاشقانه دوستت دارم 150 روز از لحظه تولدتتتتتتت بیصبرانه منتظر دیدارت هستم خاله نوشت : دو روز بود که نی نی وبلاگ مشغول آپدیت سایت بود و تعطیل و من نتونستم اون روز واست آپ کنم ...

این لباس زمستونیا اینقدر دست و پا گیرن که بچه نمی تونه تکون بخوره  طفلی رایانم تو این لباسا نمی تونست جا بجا بشه  ...

رایان من داره کم کم بزرگ می شه اینا اولین تلاشاش برا ایستادنه  ...

با توجه به اینکه من  مجبورم چند ماه دیگه برم  سر کار تصمیم گرفتیم رایانو به شیشه خوردن عادت بدیم اینم اولین شیشه خوردن جدی رایانه قربونش برم نصفشو ریخت زمین ...

هفته پیش طبس بودم این عکسم از طبیعت زیبای روستای خرو علیا نزدیک طبسه خیلی خوش گذشت و خیلی طبیعت تماشایی داشت رایان جونم با باباییش و دختر خاله هاش و دایی مجتبی جونشه ...

بازم خاله ملیحه زودتر از من یادداشت گذاشتند ممنون خاله جون  اینم  عکس اولین شب یلدای رایان عزیزمه مامانی انشااله تا صد سالگیت یلدا رو جشن بگیری  عمری به بلندی یلدا رو برات ارزو میکنم از خاله زهره هم بابت شب به یاد ماندنی یلدا ممنونیم  ...

  سلام گلم ... گرچه فرسنگها از من دوری اما یلدای خوبی رو واست آرزومندم اولین یلدات مبارککککککک عمرت به بلندای شب یلدا ...